من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و ازنهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی برای من
ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که درمن جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آورند
به مادرم که در آیینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انگاشت
سلامی دوباره خواهم داد
می آیم ، می آیم ، می آیم
با گیسویم :
ادامه بوهای زیر خاک
با چشم هایم :
تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم ، می آیم ، می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده ،
سلامی دوباره خواهم داد...
نظرات شما عزیزان: